اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

هدیه یک سال و نیم شدن دخترمون

دو روز بعد از واکسن هوای شهر ما از صبح بارونی بود و تا خود شب به لطف خدا بارون میبارید  همون شیب بارونی تو نم نم بارون  بابا اومد دنبالمون رفتیم واست نیم بوت خریدیم . به مناسبت 18 ماهگیت تو مغازه تا اقاهه خواست کفش را تو پات امتحان کنه زدی زیر گریه و نتونتیم پات کنیم چون تازه واکسن زده بودی تا چند روز هر کی به پات دست میزد گریه میکردی فکر کردی میخواین امپولت بزن دست میزدی به پات خلاصهه از اون پاساژنا امید و ناموفق و عصبی از دستت اومدیم بیرون رفتیم تو یه مغازه دیکه که سرتو گرم کردیم ولی باااااااااااز گریه کردی و نذاشتی کفش تو پات بره ولی چون سایز و مدلش انتخاب شد و منو تو از مغازه اومدیم بیرون وبابا حساب کرد و اومدیم تو ماشین و...
8 آذر 1393

واکسن 18 ماهگی

بالاخره با چند روز تاخیر صبح روز یکشنبه 2/9/1393 رفتیم واسه زدن واکسن 18 ماهگی .مثل روال همه واکسنه ها من و تو بابایی. صبح بهت صبحانه دادم ولباست را عوض کردم گفتم بهت اوا کجا میخواییم بریم گفتی ددر اییییییییی جونم که خبر نداشتی چی تو انتظارته من خودم کلی استرس داشتم شب موقع خواب واست دو دور تسبیح صلوات فرستادم که واکسنت زیاد اذییتت نکنه چون شنیده بودم این واکسن غول واکسنهاست. دلپیچه داشتم از ترس .شب قبلش با بابا رفتیم استامینوفن توت فرنگی را که زهرا جون دوست مامانی از تهران واسمون گیر اورده بود(اخه تو شهر ما قحطیش اومده)را گرفتیم چون تو استا معمولی نمیخوری اینو راحت خوردی و طعمشو دوست داشتی بعد از دادن استا رفتیم مرکز بهداشت اول قد و وزن...
6 آذر 1393

عکس از فرشته کوچولوم

همیشه میری سر کابنت ابزار بابا همه کابینتها را باکش بستم ولی این کابینت تکی نمیشه بست متاسفانه میری وسایل خطرناک بابا را بر میداری این هم اسپری خش گیر سی دی که از کابینت کش رفتی موقع رفتن به خونه مامان جون این هم موقع ای که پا تو دمپایی بزرگتر ها کردی                                                                  &...
5 آذر 1393

مغازه جدید بابایی

از روز جمعه تا چهارشنبه شب مغازه جدید کار داشت و منو بابا و فروشندمون مشغول کار بودیم .من فقط از ظهر میرفتم تا شب ولی بابا و فروشنده یه سره تو مغازه کار کردن تا بالاخره تموم شد. یه روز واسشون ناهار بردم خودم هم همون جا خوردم بقیه روزها خودشون ناهار میخوریدن تا من عصر میرفتم چون گاهی وقتها تو دیر میخوابیدی و وقت نمیکردم.تو این مدت میزاشتمت خونه مامان جون و الحق و النصاف که واقعا همکاری کردی و خانوم بودی و اصلا اذیت نکرده بودی و کلی دختر خوبی بودی خدارا شکر همش نگران تو بودم ولی خوب از اونجایی که تو یه فرشته ای همه چیزبه خیر گذشت روز چهارشنبه هم مغازه رسم افتتاح شد و منو تو هم با یه سبد گل رفتیم واسه تبریک امیدوارم که چرخ مغازه به خوبی بچ...
5 آذر 1393